فارسی | English
آخرین نوشته ها
بی گمان کسانیکه ایمان آورده و کارهای شایسته کرده اند باغهای فردوس جایگاه پذیرایی آنان است
۸ فروردین ۱۴۰۲

صداهائی که این روزها کمتر به گوش می رسد خیابانهای اینجا با جاهای دیگر فرق می کند ، لوله ها و میله های وسط خیابان ، حاکی از عبور وسیله خاصی است که عرض و طولش به وسائل نقلیه دیگر نمی ماند ، راستی چه وسیله ای است که در این دالان تنگ می تواند […]

16 آگوست 2015  ,  10:08  , سرويس :  اخبار, اطلاعیه ها

صداهائی که این روزها کمتر به گوش می رسد
خیابانهای اینجا با جاهای دیگر فرق می کند ، لوله ها و میله های وسط خیابان ، حاکی از عبور وسیله خاصی است که عرض و طولش به وسائل نقلیه دیگر نمی ماند ، راستی چه وسیله ای است که در این دالان تنگ می تواند حرکت کند ، سؤالم زمان زیادی بدون پاسخ نماند ، بعد ، ویلچر….
چهره انسان مصمم و درد کشیده ای جلوی دیدگانم نقش بست ، محاسن و انگشتری و عطر خوب گلابش نشان می داد که برای کاری بزرگ و خدائی عازم است. گفتم ؛ سلام ؛ سلام گرمی تحویلم داد ، با خنده پرسیدم کجا قربان ؟ قربان که گفتم کمی نگاهم کرد و لبخند زد ، دستش را بالا برد و گفت : اونجا … برادر ….
نمی دانستم به کجا باید نگاه کنم ، به دست او که یک انگشت و یک انگشتر بیشتر نداشت یا به مسجدی که به سوی آن اشاره می کرد روی دستش جای بخیه و زخمهایی بود که از روزهای سختی حکایت می کرد … شاید هم روزگار سخت جنگ … یعنی اینطور به نظر می آمد.
دنبالش به راه افتادم به سر در مسجدی رسیدیم که رو کاری نداشت ، اسکلت درب ورودی و مناره و محراب به همراه تلی ازخاک و شن که پر از جای چرخ ویلچر بود ، اولین چیزهای بود که از ما استقبال کردند. با اینکه صدای دلنشین اذان به گوش می رسید اما درب مسجد با تل انباری از مصالح و چوب و شن بسته بود … تعجب کردم … پس از کجا باید وارد مسجد شد ؟ در همین فکرها بودم که دوباره صدای آشنای همان بزرگوار ویلچرسوار آمد و گفت : برادر … از این طرف . مرا بسوی دالانی راهنمایی کرد که چراغی در آن کور سو سو می زد . ردیفی از جانبازان که با ویلچرهایشان ، بدنبال یکدیگر منتظر بودند تا یک به یک وارد فضای انتهای راهرو شوند . هنوز نمی دانستم در انتهای این دالان نسبتا تاریک و این صف همراه با متانت و صبر ، چه چیزی منتظر ماست . آرام آرام وارد فضایی شدیم که بیشتر انسان را به یاد قرارگاههای زمان جنگ که با مصالح دم دستی در خطوط مقدم جبهه برپا شده بود می انداخت.
دیوارهای سیمانی با پرچمهای مختلف پوشانیده شده بود و جانبازان در صفوف به هم پیوسته ، یکی روی ویلچر ، یکی روی زمین ، یکی با عصا و برخی با عصای سفید در محیطی پر از شور و نشاط مثل روزهای پر از معنویت جنگ ، برای اقامه نماز آماده شده بودند.
گلچینی از شهدای زنده ای که هر کدام یادگارهای ریز و درشتی از جنگ را بر پیکر خود داشتند ، برای مناجات با معشوق آماده می شدند.
ردیف عصاها و پاهای مصنوعی و صندلی های کوتاهی که قرار است جای پاها را در صف نماز پر کند خود نمایی می کرد فضای محدود باعث می شد ویلچرها گهگاه روی پاهای مصنوعی و طبیعی بروند ، ولی بعد ، مثل یک اتفاق ساده از کنار هم می گذشتند و خوش و بشی می کردند و جابجا می شدند . عزیز بزرگواری که خود جانباز بود بعد از دیدن سر در گمی من؛
کنارم آمد و گفت : اینجا همه جای خودشان را می دانند ، آدمها جلو می ایستند و جانبازان ویلچری در صفهای بعدی … متعجبانه از حرفش خنده ام گرفت … او هم خندید و گفت : فکر بد نکن ، ویلچریها همه از بهترین آدمها هستند اصلا فرشته اند … . ولی چون جا نیست ، صف های عقب تر می ایستند و جانبازانی که ویلچری نیستند جلوتر … مثل همیشه از اینکه ته صف بایستند اعتراضی ندارند … مثل همیشه …. !
در همین میان ، همینطور که مشغول بر انداز کردن قامتهای خمیده اما بهشتی آنها بودم ، روحانی بزرگوار مسجد نیز وارد شد ، هر چند راه پیدا کردن در بین خیل ویلچر ها و عصاها و پاهای مصنوعی کار ساده ای نبود ، اما حرکت ایشان هم نشان می داد که او هم از باغ پر فیض ایثار و جانبازی محروم نمانده است.
بله … نماز آغاز شد و من ، در انتهای مسجد شاهد عجیب ترین رکوع و سجودهای جهان بودم ….
مسجدی که به پاس جانفشانی های مولا ابوالفضل العباس مزین به نام ایشان گشته بود ، با همت رهروان راستینش یعنی ساکت ترین و بی ادعا ترین مجاهدین راه حق بنا گذاشته شده است . خوب است بدانید این تنها مسجدی است که به دست جانبازان ؛ در نظر داشتن نیازهای جانبازان بنا شده است . بعد
از نماز فرصتی شد تا با تنی چند از این سروقامتان بی ادعا گپ و گفتی بزنم و پای سفرۀ حرفهای بی آلایششان بنشینم روحانی مسجد که صفای دوران دفاع مقدس در وجودش موج می زد ، با صدایی دلنشین آرام ، ولی مصمم و با صلابت سخن می گفت :
تنها سجده گاه مناسب جانبازان
بنای این مسجد از سال ۱۳ توسط جمعی از جانبازان ساکن شهرک شاهد تهرانپارس آغاز شد . بزرگانی چون برخی آیات عظام و همچنین مقام معظم رهبری ، نمکی در کار مان ریختند و این دستمایه خوبی برای کار مسجد شد نقشه های مسجد توسط استاد لرزاده طراحی گردید و در طراحی آن همه نیازهای جانبازان ویلچری ، تختی ، قطع نخاعی و …. در نظر گرفته شده است.
همانطور که شاید مطلع باشید ، یکی از بزرگترین مشکلات جانبازان شرکت در مراسم و نمازهای جماعت و هیأت است چرا که این مکانها به هیچ وجه برای جانبازان و معلولین بهینه سازی نشده و بالا و پایین رفتن از طبقات و پله ها تقریباً غیر ممکن است. لذا این مسجد تنها مکانی است که جانبازان و معلولین ، بدون هیچ مشکلی می توانند به انجام فرائض خود موفق شوند، در نظر گرفتن فضا برای بالا برهای مختلف برای جانبازان تختی و ویلچری ، مکانی برای سالن اجتماعات ، فضای کلاسهای آموزشی و جلسات مختلف ، آشپزخانه و … از اصول مهم طراحی این مجموعه بوده است. تا کنون با اهتمام جانبازان و کمکهای خرد گروههای مختلف ، پروژۀ احداث این مسجد قریب به ۶۵% پیشرفت داشته است. اما در حال حاضر برای ادامه کار با مشکلات فراوانی روبرو هستیم …
یکی دیگر از جانبازان که اتفاقا در امر ساخت و ساز مسجد مسئولیتی داشت می گفت : برای کسانیکه همه سلامتی و بزرگترین سرمایه خلقتشان ، یعنی بدنشان را در راه اعتقاد و معنویت داده اند ، داشتن مکانی مناسب برای عبادت خواسته زیادی نیست ، بزرگواران زیادی اینجا آمدند ، بعضی ها قول دادند که به ما کمک کنند و عمل نیز کردند بعضی ها قول دادند و عمل نکردند .

بعضی ها هم فقط نظاره گر بودند و رفتند . البته ما هم به واسطه کرامت این مسجد و کرامت جانبازان به کسی التجاء و التماس نمی کنیم. اما ای کاش صدای ما به گوشهایی که باید برسد ، می رسید؛ …
اما آنچه شرایط فعلی این مسجد است ، که تنها مسجد مناسب با حال و احوال جانبازان است ، این است که کارهای زیادی بر زمین مانده . منابع زیادی هم توسط خود جانبازان که تهیه آنها سختی های بسیاری را همراه داشته مصرف شده ، اما هنوز راه اندازی این نیاز ارزشمند به واسطه محدودیتهای موجود برای جانبازان و شاید هم به دلیل بعضی از بی مهریها ممکن نشده است.
از مسجد که بیرون آمدم ، سرم کمی سنگین بود. قلبم هم همینطور . راستی چه ایده خوبی است . تأسیس مسجد برای جانبازان که محدودیت حرکتی دارند .
ای کاش این فکر به مغز کسی جز خودشان خطور می کرد تا به عنوان یک پیشکش یا حتی به مثابه یک وظیفه … وظیفه ای فراموش شده …. این مکان معنوی به نحو مناسبی فراهم می شد.
بوق و کرنای اتومبیل های رنگا رنگ ، در و دیوار و ساختمانهای ریز و درشت شهر ، سر و روی جوانانی که حقشان ، مطلع شدن از جانفشانی های این بزرگواران است ، و فقط آنها را در همایشها و سخنرانی ها آنهم به عنوان دکور می بینند، رشته افکارم را حسابی بهم ریخته بود . راستی اگر صدای خاموش و پر از حیای این فرشتگان ، که انگار امانتهای خدا روی زمین هستند را همانطور که هست ، به گوش جامعه برسانیم چه می شود. مردم شهر و کشور ، قدر جانهائی که برای کیان و امنیتشان ، بدن سپر کردنده اند را خوب می دانند. قصور از زیان و پیام رسانی ماست. ای کاش زودتر می فهمیدم که نهایت آمال یک جانباز قطع نخاعی ، که حیاتش قرین با سختی و زحمت است ، رسیدن به لقاء خدا در هر نفس است ، کاش زودتر می فهمیدم تحمل لحظات درنگ که کسی بیاید و چرخ جانبازی را از مانعی بگذراند ، برای جانهای بزرگی که سر و تن جلوی دشمن خم نکردند و به زانو به پای شرف خود ایستادند چقدر مشکل است.

با صبر و سکوت ، با کرامت و غرور صدای نیاز خود را فقط به درگاه معشوق می برند ومن وتو از وظیفه مسلم انسانی و ایمانی خود سالهاست که غافلیم ، همیشه منتظریم دستی از سر نیاز دراز شود تا اگر شد و توان و زمان آنرا داشتیم کمکی کنیم ….
فکر کردم ، آنها که تکلیفشان با خدا معلوم است. اما فراهم کردن سجاده ای مناسب حال آنان ، همانهائی که گوهر امنیت و راحتی امروزمان ، ثمره مستقیم خونفشانی شان است ، کار کوچکی است.
کاش زودتر فهمیده بودم که یک جانباز قطع نخاعی بزرگترین مشکل روزمره اش خوردن ، حرکت کردن ، حرکت دادن سر و دیگر کارهای ساده روز مره است، که ما برای انجام دادن آنها فکر هم نمی کنیم.
برادرم،خواهرم ،به رسم وظیفه است ؟ نمی دانم ، به عنوان تقدیر و تشکر است ؟ شک دارم. اما هرآنچه که هست بیا همراه شویم و برای عبادتشان برگ سبزی به میزان و اندازه همت و وظیفه مان مهیا کنیم…..
شاید این کمترین بهای تشکر از حماسه سازانی باشد که بهای زندگی امن و بی منت و بی دشمن امروز مارا، مدتها پیش پرداخته اند وتن ناتوانشان را به گوشه حیا و غرور مخفی کرده اند.
اجر همه کسانی که عنایت به اهتراز رایت عباس بر بلندای مسجد ابوالفضل العباس دارند با خدای عباس باشد، که او باب استجابت حاجات بشر به فرمودۀ خالق هستی است .



دیدگاه ها :